گاه‌نوشته‌های یک دانش‌جو



- سکانس اول داستان برمی‌گرده به روزها قبل‌تر. مشغول صحبت با م. و پرسش از حال هم‌دیگه بودیم که بین خوب‌بودن و خوش‌حال‌بودن تمایز قائل شدیم. امروز وقتی از یک نفر پرسیدم "خوبی؟" و جواب‌ش این بود که "آره، خندون‌ام." یادم به‌ش افتاد.

ساعت بدن‌م رو با شروع‌شدن دانش‌کاه باید تغییر بدم، ولی دی‌شب رو خواب‌م نمی‌برد و دیگه مثل قدیم توی تخت بی‌هدف غلت نمی‌زنم و سعی می‌کنم در عوض کار مفیدی انجام بدم. چای-نسکافه درست کردم و رفتم توی کتاب‌خونه تا کارهام رو سروسامون بدم. همیشه ذهن‌م درگیر این بوده که چه‌چیزی حال‌ش رو خوب می‌کنه و کیفیت زندگی‌ش رو به‌بود می‌ده، چی باعث می‌شه آدم حال‌ش خوب باشه. خوش‌حال و یا شاد بودن به معنی خوب بودن نیست، همون‌طور که برعکس‌ش هم صدق می‌کنه. در کم‌تر از شش ماه گذشته، توی هردوتا بازه بوده‌ام؛ دوره‌ای که حال‌م خیلی خوب بوده ولی خوش‌حال نبوده‌ام و دوره‌ای که حال‌م خوب نیست اما خوش‌حال‌م(؟!).

- بین‌شون بحث بود و من هم مطابق عادت همیشگی نظاره‌گر بودم؛ معمولا باهاشون اون‌قدر احساس نزدکی ندارم و دوست ندارم باهاشون حرف بزنم و عقایدم رو روی میز بریزم. مطابق عادت همیشگی، توی ذهن‌م جواب‌هام رو چندبار مرور کردم ولی باز هم چیزی نگفتم.

به نظرم خودِ واقعی‌ بودن و نمایش‌ندادن چیزهایی که وجود ندارن توی ارتباط بین آدم‌هایی که به هم نزدیک‌ان مهم‌ه و خیلی لازم‌ه که آدم‌ها نقش بازی نکنن، در نمایش خودشون صادق باشن. راست‌ش، این اصرارِ همیشگی‌شون برای نشون‌دادنِ بهترینِ خودشون توی روابطِ ناپایدارِ کوتاه‌مدت رو نمی‌فهمم. چهره‌ی بدون آرایش و موی‎ شونه‌نکرده و وضعیت برهمِ آدم‌ها رو برای همین دوست دارم.

"وقتی می‌تونین اظهار شناخت روی دوستا و پارتنرهاتون کنین که توی حالات عصبی و منس و خستگی و بی‌آرایش هم‌دیگه رو تحمل کرده باشین، توی خونه‌ی با هم زندگی کرده باشین و توی چادرِ با هم خوابیده باشین و رفتار هم‌دیگه رو موقعی که ددلاین‌ها فشار مضاعف می‌آرن لمس کرده باشین. وقتی چراییِ رفتارها رو می‌فهمید و هم‌دیگه رو بغل می‌کنین و می‌بوسین چون می‌دونین توی دنیا فقط همین اندک روابط رو دارین که بتونین جزء دارایی‌هایی حقیقی‌تون حساب‌ش کنین؛ چون همین حقله‌ی به‌انگشتانِ‌دست‌نرسیده تنها چیزی‌ه که طی گذر سال‌ها براتون می‌مونه.


خونه ساکت‌تر از همیشه‌اس، در حدی که صدای ناله و هوهوی جغدِ همیشگی از بیرون واضح و شفاف می‌رسه، شاید ذهن اون هم چیزی درگیر چیزی‌ه. شب رو دوست دارم؛ ساکت‌ه، آدم‌ها توش استراحت می‌کنن و خبری از مزاحمت‌شون نیست، افکار مهمی شب‌ها می‌آن سراغم، اتفاقات قشنگی می‌افته.

فکر میکنم سن‌مون که به مرور بالاتر می‌ره به عمق چیزهایی که حس می‌کنیم اضافه می‌کنه، دیگه مثل قبل سطحی و ساده نیستن. حتّی از یه جایی به بعد، اندوه یا شادی(و بقیه‌ی احساسات) فراتر از اشک یا لبخند می‌شن و پیچیده‌تر از چندتا gesture معمولیِ ازپیش‌ساخته‌ان که بخوایم خودمون رو توی اون‌هاجا کنیم.

کارهای روتین(چه کاری جز خواب ساعت دو-سه شب هست آخه؟) رو تموم کردم. دوست همیشگی‌م شمع رو احضار می‌کنم. کتاب‌م رو می‌خونم، این‌قدر طول می‌کشه که شمع خاموش می‌شه و صدای اذون هم پخش می‌شه. تموم‌ش می‌کنم. ساعت از شیش رد می‌شه. تازه سعی کردم بخوابم. مدتی می‌شه به گذشته و آینده‌ام فکر می‌کنم. چه‌طور گذشت و چه‌طور قراره بگذره. اختصاصا اون‌ها رو نمی‌نویسم. خواب‌م می‌گیره کم‌کم.


انتهای سال، تنهاشدن توی خونه هم‌زمان‌ه با فرصت فکرکردن بیش‌تر و یه‌ذره شفاف‌شدن مسیر گذشته و آینده. هندل‌کردن کارهای خونه توی تعطیلات رو اضافه می‌کنم به کارهایی که نرمال باید انجام بدم و سرم درد می‌گیره. احساسات‌م لب‌ریز می‌شن و از چشم‌هام می‌افتن پایین. نمی‌دونم این سنگینی چی‌ه که دارم حس‌ش می‌کنم. شیش‌هفت‌ساعت دیگه مونده تا سال عوض بشه، س. داد می‌زنه که برای به‌ترکردن حال‌وروزت به چیزی بیش‌تر از تقویم احتیاج داری. ذهن‌م شلوغ‌ه ولی واژه‌ها ازش بیرون نمی‌آن. نمی‌دونم، نمی‌دونم. فقط از توی حیاط  دیدم که ماه کامل شده. شال‌و‌کلاه می‌کنم تا یه مسیر طولانی رو شاهد باشم و شاید یکم آروم‌تر بشم.

I can’t recall the taste of food, nor the sound of water, nor the touch of grass. I’m naked in the dark


"هرروز صبح، مدت زیادی وقت می‌گذارن که صبحونه درست کنن،شمع روشن کنن و سر فرصت گپ بزنن و چای و قهوه بنوشن. یک‌شنبه‌ها، بعد از صبحانه یه آلبوم انتخاب می‌کنن و در حال گوش‌دادن بدون حرف‌زدن هرکدوم‌شون توی دفترخاطرات خودش یادداشت می‌نویسه.

تنها چیزی که این رسم‌شون رو جابه‌جا می‌کنه، این‌ه که یک‌شنبه‌ها با هم رفته باشن هایک. حتی وقتی کوکو نیست هم این رسم رو با اسکایپ یک‌شنبه‌صبح زنده نگه می‌دارن.

بلیت‌های کنسرت دیشب‌شون رو به‌دقت قیچی‌ کردن و چسبوندن توی دفتر خاطرات‌سون. کریس معمولا با خودکار آبی می‌نویسه و کوکو معمولا با نارنجی.

چیزی که برای من دینامیک رابطه‌شون رو ایده‌آل می‌کنه این‌ه که برخلاف آن‌چه که ممکن‌ه برداشت شه، «رومانتیک» و «پروانه‌ای» و «صورتی» نیستن. شبیه به‌ترین دوست‌های هم‌ان. نیمی از سال از هم دوراَن، وقتی نیستن هم 24/7 با هم زندگی نمی‌کنن و اغلب هرکی تو خونه خودش‌ه.

بیشتر از این‌که براشون مهم باشه چه‌قدر با هم وقت می‌گذرونن، براشون مهم‌ه که وقتی که با هم می‌گذرونن کیفیت داشته‌باشه. ممکن‌ه تو روزهایی که از خونه کار می‌کنن تو سکوت کنار هم پای لپ‌تاپ بشینن چند ساعت، ولی در کل هیچ‌وقت نمی‌بینم که با هم باشن ولی یه کاری رو با هم انجام ندن.

و در پایان. این یه دینامیکِ یادگرفته‌شده‌ست.

رومانتیک‌بازی‌های پروانه‌ای و حماقت‌های جوانی رو قبلا انجام داده‌ان، با آدم‌های دیگه. موقعی هم رو پیدا کردن که بالغ و واقعی و بدونِ ادا بودهان و وقت داشتن خودشون باشن، بدونِ ومِ فداکاری و بدونِ ومِ ملاحظه."

به نظرم بچه‌نداشتن‌شون و رها و آزاد بودن‌شون عامل اصلی این وضعیتی‌ه که می‌بینم. ]البته آدم دوست داره مشاهدات‌ش رو به زور هم‌راستا کنه با باورهایی که آلردی داره ولی[ خودتون رو توی رابطه و بی‌خودی درگیر رابطه جدی نکنید.

 


Food Plate

فلش‌بک به مدت‌ها قبلی که یادم نیست کِی بود، اما تصمیم گرفته بودیم به مدتِ یک ماه گیاه‌خواری رو به عنوان رژیم غذایی‌مون انتخاب کنیم. شرایط اون‌طور که باید پیش نرفت و برنامه انجام نشد. در همون اثناها بود که متوجه شد ا. گیاه‌خواره. فست‌فوروارد کنیم به همین چندوقت پیش که گزارشی از متخصصین تغذیه اشاره می‌کرد به استفاده بیشتر از میوه و سبزیجات، افزایش مصرف پروتئین گیاهی و کم‌تر کردنِ مصرف گوشت(به‌خصوص از نوع قرمزش). دوباره برگردیم به چند ماه قبل، لحظه‌ای که چشم‌های غمگینِ اون خرچنگ رو در حالی که توی سطل کوچیک مچاله شده‌بود، دیدم. تنفر از گونه انسان، لحظه‌ای که چنان فضا تلخ بود که از خوردنِ گوشت بدم اومد. بریم عقب‌تر. کشتنِ قورباغه‌ها بدون تزریق بی‌حسی و با کوبوندن سرشون به تخته، برای آزمایش‌های مسخره و عکاسی اینستاگرام و شادی بچه‌ها. انزجار.(مراقب باشین که انقدر جلو‌عقب می‌کنم سرتون گیج نره)

همین چند روز پیش رفتیم ماهی‌گیری. مسئله‌ای که نیاز به حرف‌زدن  راجع به‌ش دارم توهم علاقه‌س. فکر می‌کردم ماهی‌گیری تفریح فان و بامزه‌ای خواهد بود، تصور می‌کردم دوست‌ش خواهم داشت و به نظر cool می‌اومد. منهای این‌که انجام‌ش دادم و انگار نریدن برام :))، ماجرا با اون تصوری که سینما ازش (حداقل) توی ذهن من ایجاد کرده فرق می‌کنه. این‌جوری نیست که ماهی‌ها خیلی نایس و شیک به قلابِ وصل شده به کرم گیر کنن، بالا بیان و  "دینگ!"، توی یه صحنه دیگه باشیم و ماهیِ پخته‌شده روی میز باشه؛ برعکس، چهره دیگه‌ای از طبیعت و انسان‌ها رو شاهد خواهید بود. شما قبل از شروع ماهی‌گیری شاهد دعوا کردن مرغ‌هایی دریایی توی هوا با هم خواهید بود، چون یکی از اون‌ها یه ماهی رو صید کرده و بقیه سعی می‌کنن از دهن‌ش جداش کنن. شما طعمه‌شدن بقیه حیوون‌ها اعم از هشت‌پا، میگو و ماهی رو می‌بینید، در حالی که گربه‌ها لا‌به‌لای صخره‌ها کمین کردن که طعمه‌هاتون رو بن. فکر به گیرکردنِ قلاب تیز توی دهن ماهی و کشیدن قلاب توسط ماهی‌گیر برای این‌که قلاب بیشتر فرو بره من رو اذیت می‌کنه. تقلای ماهی برای بیرون اومدنِ قلاب و بالا پایین پریدن‌ش موقع گذاشتن‌ش توی سطل یا سبدها به‌خاطر درد یا کمبود اکسیژن یا هر فاکین دلیل دیگه‌ای برای من لذت‌بخش نبود.

این صحنه‌ها صرفا بخش‌هایی از مستندی که اخیرا دیده بودم رو بیشتر جلوی روم می‌آورد. مستندِ Food Inc. برای من خیلی تاثیر بزرگی داشت. طی اون، شما متوجه تغییراتی می‌شید که توی نوع و شیوه تغذیه‌مون و هم‌چنین وش به دست آوردن غذاهامون ایجاد شده. توی شیوه مدرن، ما به دنبال پرورش سریع‌ترها و بزرگ‌ترها با حداقل هزینه ممکن هستیم و غذاهامون به سمت چرب‌ترشدن(بخونید مثلا خوش‌مزه‌تر شدن) پیش می‌رن. این اهداف با خودشون معایب پنهانی هم دارن که کسی نمی‌خواد ما متوجه‌ش بشیم. رد پای کپیتالیسم رو این‌جا هم می‌تونیم ببینیم و این برای من تنفر از سیستم به همراه ناراحتی از این‌که کمتر کاری ازم برمیاد رو داره. این مستند بخش‌ها و ابعادی از فقر رو بازگو می‌کنه یا به تصویر می‌کشه که غم تمام آدم رو می‌گیره. آدم‌هایی در مسیر تولید غذاهایی که به دست ما می‌رسه اسیر برده‌داری مدرن می‌‍شن، چاره‌ای جز ادامه راه ندارن و نهایتا با دست‌های خودشون به سمت مرگ و فقر بیشتر می‌رن. خانواده‌هایی هستن که می‌خوان به سمت انتخاب‌های سالم‌تر و تغذیه صحیح برن، اما به سادگی، پول‌ش رو ندارن و مجبورن غذای ناسالم بخورن؛ غذایی که اون‌ها رو با بیمار کردن‌شون فقیرتر می‌کنه. عجیب‌ه.

 

پ.ن.1: مستندی که گفتم کتابی به همین نام هم داره.

پ.ن.2: شاید اگر شرایط مهیا شد، مصرف گوشت‌م رو از این هم کم‌تر کردم و به سمت گیاه‌خواری پیش رفتم.


نیم‌‌چه‌اسپویلرآلرت! :))

به پیشنهاد ن. این اپیزود رو توی مسیر شنیدم و دوست داشتم به‌ش فیدبک بدم. اما جملات‌م بیشتر از یه فیدبک ساده شد و تصمیم گرفتم بیشتر ازش بنویسم. دوست‌ش داشتم. متن زیر ممکن‌ه حاوی بخش‌هایی از پادکست و یا تاثیراتی به دلیل شنیدن اون باشه، اگر فکر می‌کنید باهاش مشکل دارید بهتره اول به سراغ پادکست برین. ضمن این‌که باید اشاره کنم همون‌طور که علی بندری توضیح می‌ده، این پادکست جای کتاب رو نمی‌گیره و بیشتر دعوتی‌ه به کتاب‌خوندن.

 

- چه‌طور خوب زندگی‌کردن.

این اولین عبارتی‌ه که به‌م چشمک می‌زنه. توی سرما دست‌هام رو از جیب‌م بیرون می‌آرم تا یادداشت‌ش کنم. فکر می‌کنم همه‌مون دوست داریم خوب زندگی کنیم اما نمی‌دونیم چه‌طور.

یک بخشی که توی کتاب/پادکست به‌ش اشاره  می‌شه و من هم حس می‌کنم به خوب زندگی‌کردن ربط داره این‌ه که جامعه چنین باوری رو در ما ایجاد کرده که " هرکس خودی واقعی و علاقه‌ای خاص دارد، که باید آن را بیابد و به آن برسد". دانش‌مون نسبت به بقیه فیلدها سطحی‌ه و چون توی حوزه‌ای که هستیم عمیق شدیم، باور داریم که بقیه حوزه‌ها سختی ندارن و فقط این بخش این‌جوری‌ه. همین باعث می‌شه حس کنیم علاقه‌مون رو پیدا نکردیم و توی فیلد حقیقی زندگی‌مون قدم نذاشتیم. شاید بعدا بیشتر از این مورد گفتم.

مورد دیگه که بخشی از تمرکز پادکست رو با خودش داره، اشاره به کنترل‌شدن ذهن توسط دیسراپشن‌هاس. توی قرنی که داریم زندگی می‌کنیم موارد زیادی وجود دارن که به‌مون اجازه ندن متمرکز بشیم، عمیق بشیم یا خودمون رو کند و کاو کنیم. شخصیت درست مثل ماهیچه نیاز به کار کردن و ورزش دادن داره تا رشد کنه و به شکل خود‌به‌خود بهبود پیدا نمی‌کنه. ابزارهای زیادی هستن که ذهن ما رو منحرف کنن و ما رو از کُشتی‌گرفتن با دنیای درون‌مون باز دارن.

-  فهم چرایی‌ها.

مروینجیان توی سه‌گانه ماتریکس تاکید زیادی بر فهم چرایی‌ها داره. پادکست اشاره می‌کنه که شلوغی بیش از حد زندگی باعث می‌شه ما سعی کنیم همه چیز رو در معادله قرار بدیم و با ساده‌سازی اون به دنبال بهترکردن موقعیت اجتماعی‌مون باشیم. دیگه برامون علاقه‌های از پیش کاشته‌شده مهم نیست، به مسائل عمیق‌تر توجهی نداریم، تصور نمی‌کنیم که ممکن‌ه مسیرهایی که در اون‌ها قدم می‌ذاریم تحت تاثیر جو و جامعه باشن نه به علت خودمون و شناختی که شخصیت و رفتارمون داریم. دلیل؟ چون به اندازه کافی توی خودمون تفحص نکردیم و خودمون رو نمی‌شناسیم(چرخه معیوب).

- رنج، غم، مصیبت و کاربرد آن‌ها.

غمِ بزرگ را به کار بزرگ(سرمایه) تبدیل کردن.

این عبارت رو قبلا از س. شنیده بودم. خودم هم توی برهه‌ای از زندگی این رو به کار گرفتم. این بخش از کتاب احتمالا یکی از موارد مورد علاقه‌ام خواهد بود و بیشتر ازش خواهم خوند. چیزی که توی این قسمت جدید بود، شنیدن از توران میرهادی و مطالعه اندکی راجع به‌ش بود. اگرچه هنوز مستندش پخش نشده که بخوام ببینم‌ش، اما توی لیست قرار دادم تا بعدا بیشتر باهاش آشنا بشم(هرچند که حس می‌کنم ممکن‌ه خطای بزرگ‌کردنِ بیش از حد آدم‌ها پس از مرگ پریبان بقیه رو هم گرفته باشه).

- آدمِ یک‌ودو، شیفت‌پیدا‌کردنِ جامعه به سمتِ آدمِ۲.

من از کتگورایز کردن و دسته‌بندی مطلق آدم‌ها خوشم نمی‌آد. تصورم این‌‌ه که نباید سیاه‌و‌سفید دید و آدم‌ها non-binaryان. تصورم این‌ه که ممکن‌ه که در انتقال محتوا اشتباهی پیش اومده باشه یا این‌که من برداشت غلطی داشته‌ام که امیدوارم با خوندنِ خودِ کتاب به‌تر بشه. اما به وضوح می‌شه رشدِ توجه به منیّت رو دید. از جاج‌کردنِ عظیم و بی‎مورد آدم‌ها، از سنجیدنِ همه با محوریتِ خود توی توییتر، از پپسی‌های اضافه بازکردنِ آدم‌ها برای خودشون و پر شدن کانال‌های تلگرامی از "You are the One"ها و پیام‌هایی با این مضمون می‌شه متوجه وضعیت شد. من خودم به فردگرایی و تکیه بر فرد توجه زیادی دارم و اون رو کار غلطی نمی‌دونم، اما این برام متفاوت از قراردادنِ فردگرایی در برابر اخلاقیات‌ه. اخلاقیات اگرچه گاهی منعطف‌ان و نمی‌شه براشون قانونِ strictی گذاشت، اما نباید زیر پا گذاشته بشن و فدای بقیه چیزها بشن.

- روراست بودن، پذیرفتن نقص‌ها و ناتوانی‌ها.

]بدونِ شرح[

- تنوع در رژیم مصرف محتوا و بلینکیست.

آخرین عبارات پادکست و معرفی یک وب‌سایت که به بوکمارک‌هام اضافه کردم آخرین مواردی بودن که توی پادکست دیدم و توجه‌م رو جلب کرد.


تحت تاثیر کودکی، اتفاقات نوجوانی یا چی، نمی‌دونم. اما از این‌که آدم‌ها به‌م نزدیک می‌شن حس خوبی ندارم و ازش فرار می‌کنم. فرار کردن‌‌م رو هم در هاله‌ای از پیچیدگی می‌پوشونم تا کسی متوجه‌ش نشه. بخشی از اون به خاطر ترس‌ه، ترس از نبودن. ترس از عادت‌ی که به حضور بقیه داشتم و از دست دادن‌شون رنج زیادی برام به همراه داشت. برای همین، نمی‌خوام نباشم و این رو مشابه مسئولیت‌ی می‌بینم که از زیر بار رفتن‌ش جلوگیری می‌کنم. احمقانه رفتار می‌کنم، سعی می‌کنم چرند باشم یا سطحی رفتار کنم تا کسی متوجه چیزی نشه. اما از دست‌م در می‌ره و گاهی‌هایی(!) با دادن سوتی‌های متعدد باعث می‌شم که کمی از خودِ واقعی‌م بیرون بریزه. این خوب نیست، چون باعث شده/می‌شه خود واقعی‌م رو فراموش کنم. مضاف بر این، روراست‌بودن و صادقانه‌ رفتارکردن توی این مورد به نظرم به‌تر از این روش احمقانه‌ای‌ه که دارم.

به جز این، از حضور در جمع(می‌شه گفت غالب جمعیت‌ها) بیزارم. برای چندمین بار سعی کردم به شکلی دیگه ارتباطی رو با دیگران برقرار کنم، اما ممکن نیست. نمی‌تونم بیش از چند ساعت آدم‌ها رو تحمل کنم و بعد از اون به شکل غیرقابل باوری، از همه‌چیز متنفر می‌شم و به زمین و زمان فحش می‌دم؛ اول از همه خودم، بابتِ قرار دادنِ خودم در اون موقعیت و بعد از اون  رفتارهای دیگران. تنهاشدن، خلوت‌کردن و سکوت و تمام‌چیزهای خاکستری به‌م حس خوبی می‌دن. گاهی اوقات در انتهای تمام این‌ها کمی ناامیدی و غم حس می‌کنم، اما در مجموع ازشون راضی‌ام و مدل‌های دیگه رو تا به حال نتونستم قبول کنم. مشغول شستن ظرف‌ها بودم که داشتم به حوادث رخ‌داده برای م. فکر می‌‎کردم و ته ذهن‌م داشت به‌م می‌گفت "با چنین وضعیتی که داری، تا ابد باید بدون پارتنر و یک فرد دیگه ادامه بدی؛ تو توانایی سهیم شدنِ خودت با بقیه رو نداری".


Queen - The Show Must Go On


سیستم خواب‌م به هم ریخته، ساعت یک به سختی خواب‌م می‌بره و با یک بار بیدار شدن وسط خواب، نهایتا ساعت سه بیدار می‌شم که دیگه خواب رو برای امروز ادامه ندم. روزِ سختی خواهد بود، بنابراین باز هم سراغ اسلحه‌ی دوران دبیرستان می‌رم؛ چای‌قهوه. اتاق تاریک‌ه و بچه‌ها خواب، پس بیش از یک لیترش رو توی فلاسک می‌ریزم تا حین تماشای فیلم‌های المپیاد توی راهرو مشغول نوشیدن‌ش باشم. فیلم سوم تموم می‌شه، سرم رو بالا می‌آرم و شوکه می‌شم. رنگِ سیاهِ آسمون پریده، ساعت از پنج‌و‌نیم رد شده و من کم‌کم باید آماده بشم.  می‌رم توی حیاط، آگالاک می‌ذارم و روی میز پینگ‌پنگ دراز می‌کشم تا آسمون رو تماشا کنم که روشن و روشن‌تر می‌شه. در عین حال که ردِ هواپیماها واضح‌تر و پخش‌تر می‌شن، خورشید تمِ نارنجی‌رنگ‌ش رو به افق می‌ده و ستاره‌هایی که شب درخشان بودن پا به فرار می‌ذارن. امروز پ. مسابقه داره و کمی براش نگران‌م، واقعا منتظرم برنده شه تا از عمق وجود احساس شادی کنم.

لباس‌ها رو شستم، مواد اولیه غذا رو برای پخت آماده کردم و می‌رم که دوش بگیرم. تا ببینم از دل امروز چی می‌شه بیرون کشید و دنیا چی توی چنته داره. :))


پ. هر هفته مسابقه داره و برای فانِ دیدنِ مسابقه، اختلاط با بچه‌ها و حمایت ازش هم که شده بازی‌هاش رو تماشا می‌کنم. این مسئله موردی نداره، اشکال از اون‌جا شروع می‌شه که ذهن‌‌م به این حد از حمایت قانع نمی‌شه؛ فراتر می‌ره، بازی‌های معروف رو آنالیز و تماشا می‌کنه و وسوسه می‌شه که برای به‌تر شدنِ اون، خودش رو هم به‌تر کنه. هنوز بقیه رو به خودم ترجیح می‌دم و برای فرار از کارهای خودم به کمک‌به‌بقیه رو می‌آرم. در هر حال، چیزی که باید یاد بگیرم این‌ه که اول خودم رو اولویت قرار بدم. در عین این‌که دل‌م می‌خواد موفق بشه نباید یادم بره که خودم هم یه مسیر جلوی روم دارم و نباید ازش جا بمونم(اگرچه به اندازه‌ی کافی عقب هستم).

مهارت‌داشتن و masterبودن توی فیلدی که توش هستم رو دوست دارم، اما هیچ‌وقت سعی نکردم توی رشته‌ای که درس می‌خونم این‌طوری باشم. تکنیک‌های آ‌ش‌پزی رو سرچ می‌کنم، روی ورزش وقت می‌ذارم، دوتا رو به شدت آنالیز می‌کنم و روش ریز می‌شم، ولی به دندون‌پزشکی که می‌رسه رغبتی ندارم. به خاطرِ مرضِ پرفکشنیزم‌م، بیمار رو که می‌بینم بابت اطلاعات ناقص‌م(در عین این‌که از خیلی‌ها مطلع‌ترم) استرس وجودم رو می‌گیره و بابت ترس از اشتباه دست به کار نمی‌زنم. :)) شب‌ها با خودم فکر می‌کنم که "مگه نباید توی فیلدی که هستی سعی کنی و دایره اطلاعات‌ت رو گسترش بدی؟"، به اخلاقی‌بودنِ کارهام فکر می‌کنم و این‌که "یعنی دارم درست جلو می‌رم؟". دی‌شب مشغول دیدنِ KFP بودم که تهِ ذهن‌م هی صدا می‌زد چه‌قدر اخلاقی زندگی می‌کنی، چه‌قدر انسانیت توی رفتارهات‌ه و چه‌قدر به درست پیش می‌ری. جوابی نداشتم.

جوابی ندارم، جواب می‌خوام ولی.



اما آن‌ها دروغ‌گو هستند، و می‌دانند که دروغ‌گو هستند، و می‌دانند که می‌دانیم که دروغ‌گو هستند و با این وجود با صدای بلند دروغ می‌گویند

نِژ داره می‌خونه و چیزی نمونده بزنم زیر گریه. هنوز از مطلب قبل‌م بیست‌و‌چهارساعت نمی‌گذره. دوزِ ورزش و مطالعه‌م رو بالاتر بردم، از تخت ت نخوردم و همه‌ی این‌ها از وخامت اوضاع خبر می‌ده. انگار یه حقیقتِ پنهان بوده که جا انداختم‌شو این اتفاقات باعث‌شدن صاف بخوره توی صورت‌م. همه‌چیز و همه‌کس تیره و تار هستن و با هیچ‌کس‌م میل سخن نیست. استوری‌تلر پخش می‌شه، در حالی که یک نگاه به مطلب‌م می‌ندازم و به‌هم‌ریختگی‌ش رو متوجه می‌شم. می‌دونم که قراره از این هم به‌هم‌ریخته‌تر بشه. روزبه‌روز، پدیده‌به‌پدیده و اتفاق‌به‌اتفاق دارن از آدم‌ها دورم می‌کنن و به تنهایی نزدیک‌تر می‌شم. هیچ‌کس این‌جا نیست، احساس تنهایی می‌‎کنم. امیدوارم کتاب فعلی کمک‌م کنه به‌تر باهاش کنار بیام. ر. عزیز توی خاطرم می‌پیچه، حرف‌هاش رو تکرار می‌کنم. "اگه روزی هیچ آدمی روی زمین نباشه یا نخواد تو به‌ش کمک کنی، چی‌کار می‌کنی؟". پورتراب یه چیز مزخرف می‌خونه، اشک‌هام می‌ریزن، خاطرات توی ذهن‌م می‌پیچن و قلب‌م رو به درد می‌آرن.

.I care about you too much to watch you hurt yourself like this

مطلب قبلی که ابتدای مهر نوشتم رو می‌خونم. تصمیم می‌گیرم اگه باز هم دیدم‌ش اون لینک رو با یه پیش‌نویس براش بفرستم. "اگه روزی هیچ آدمی روی زمین نباشه یا نخواد تو به‌ش کمک کنی، چی‌کار می‌کنی؟" ذهن‌م درگیر می‌شه، دردم می‌گیره و دست‌هام بی‌حرکت روی کیبورد و چشم‌هام خیره به صفحه.


بیش‌تر از یک هفته‌ست که برگشتم به اوضاع سابق، توی چاله افتادم و فریب بدن‌م رو خوردم. دو روزه که انگار زمان کند می‌گذره، به سختی می‌شه نفس کشید و جهان من به فضای اشغالی توسط تخت‌م محدود شده. توی حمام و دست‌شویی همه‌اش از خودم می‌پرسیدم که چرا من این‌قدر باید ملاحظه‌ی آدم‌ها رو بکنم، خودم و آرامش‌م رو زیر پا بذارم و این‌جوری در عذاب و زمین‌گیر بشم؟ انگار یه کهکشان روی سینه‌ام گذاشتن که نفس‌کشیدن‌م رو سخت کنه. چرا این همه در جزئیات خفه‌ام؟ حکایت م. و پاره‌ی تنش چرا وسط این گیروداد باید بپره توی گلوی من؟ چرا کرخت و بی‌حال شدم و پذیرفتم؟

به اون چیزی که ابتداش اصرار داشتم رسیدم، الان برنده محسوب می‌شم ولی صداش داد می‌زنه که Sometimes winning, winning is no fun at all.

این دفعه، بردن‌م درد داشت. این دفعه، دل‌م باخت می‌خواست. این دفعه، حس می‌کردم مهره‌هام رو بد چیدم. ولی زندگی نه سیو داره که برگردی عقب و نه فرصت مجدد به‌ت می‌ده. خاطرم از انسان‌ها سیاه شده، خوب می‌دونم که flushهای هورمونی‌ه و نهایتا طی زمان درست می‌شه ولی از زشتی‌های دنیا و ناتوانی‌های خودم و این همه پلشتی دردم می‌گیره. وای ایت هرتس سو ماچ؟ آی کنت بر ایت انی‌مور.

I don’t want to be attached anymore, to any human with any connection. You leave. Everyone always leaves. We will be left with an empty heart and no hope. It’s so clear you can’t help


«هنوز بیست‌وچاهار ساعت از رسیدن‌م به خونه نگذشته که حس می‌کنم هزار سال پیش این‌جا رسیدم.» این جمله رو روزِ بعد از رسیدن به خونه نوشتم. الان که به‌ش فکر می‌کنم، می‌بینم که چه‌قدر فرسایشِ زیادی رو تحمل کردم. نمی‌تونم با استایلِ خونواده‌ام وفق پیدا کنم و در حال حاضر چاره‌ای جز موندن ندارم.

راست‌ش رو بخوای، از بچگی همین‌طور بودم. یک مدلِ غیرقابل‌تطابق‌ در جمعیتی که اطراف‌م بودن. شاید بگی خب جمعیت‌ت رو عوض کن! اما حس می‌کنم(یا توهم زده‌ام) این حجم از تفاوت اشکال‌ه، نه یک چیزِ عادی. خوب یادم‌ه، هنوز سن‌م دو رقمی نشده بود که با بقیه‌ برای زندگی کردن در "اون‌‌جا" مخالف بودم. اول ابتدایی که بودم، همه‌ی بچه‌های کلاس‌مون مدرسه‌ی معراج رو انتخاب کردن، ولی من ازش خوش‌م نیومد. وقتی که همه اردو و دورهمی‌های دوره‌ی راه‌نمایی رو دوست داشتن، من به خونه‌ی مامان‌بزرگ‌م پناه می‌بردم و سکوت و خاموشیِ اون مکان رو ترجیح می‌دادم. دبیرستان هم همین بود. گوشه‌ی انتهایی کلاس و پشتِ ردیفِ صندلی‌های خالی، شادیِ حاصل از تنهایی. زنگِ تفریح برای همه بیرون‌رفتن از کلاس، هوا تازه‌کردن و استراحت محسوب می‌شد، اما من موندن توی کلاسِ ساکت رو ترجیح می‌دادم. دانش‌کاه هم همین‌ه. همه مهمونی و کافه و رستوران رو ترجیح می‌دن، من اتاقِ پنج‌در‌پنج‌مون رو. همه رفتن و سرزدن به خونه رو ترجیح می‌دن، اما به نظر من خواب‌گاه توی فرجه‌ها خالی می‌شه و من عاشق‌ش می‌شم. این لیست رو اگر ادامه بدم، باید تا صبح بنویسم؛ از موسیقی، از سینما، حتی از لباس. ترجیح می‌دم خسته‌ات نکنم.

صبح مهمونی‌ه، فامیل فکر می‌کنه من یه اجتماع‌گریزِ مریض‌ام. خوب می‌دونی که حرف‌شون برام مهم نیست، اما گاهی واقعا خیال می‌کنم که مشکل‌ دارم. جامعه یه ساز می‌زنه، من یه جورِ دیگه می‌رقصم و این به شکلِ متعددی تکرار می‌شه. دی‌شب دوباره "جوجه‌اردکِ زشت" آندرسن رو خوندم.می‌خواستم به خوبی و با حسی که حالا دارم لمس‌ش کنم. حتی همین الان هم که به‌ش فکر می‌کنم، می‌لرزم. به جایی که هستم احساس تعلق ندارم، فردی رو تصور کن که مدام در حالِ افتادن از ارتفاع‌ه و نمی‌دونه چی انتظارش رو می‌کشه. حال‌م خوب نیست؛ زیاد حرف می‌زنم، سکوت‌م کم شده و یک جایی مشکل ایجاد شده. حال‌م خوب نیست و دقیقا نمی‌دونم چرا.


You see them? The story of S. and P.? Time changes people, they come and they go. Don’t put all of your trust on these creatures, UNDER ANY CIRCUMSTANCES. Just dilvitit, the trick is living with yourself

.forever, said the Code Guard

وقتی باب اسفنجی تاج نپتون‌شاه رو برمی‌گردونه، ته داستان یه نکته‌ی ریز رو خیلی کوتاه می‌گه. باب اسفنجی می‌گه طی این چند روز سفرش یاد گرفته که اون چیزی که هست رو ‌پذیره، این‌که struggleی نداشته باشه با خودش. نمی‌خوام بحث این رو با نگاه نقادانه به خویشتن توی هم بپیچم، اما پذیرفتن و توقع‌نداشتن توی چشم من بولد شد. پذیرفتن چیزی که هست، توقعِ نابه‌جا نداشتن. نوتیفیکیشن می‌آد از هداسپیس که می‌گه "خواستنِ چیزها و پدیده‌ها به شکلی که نیستن‌‌ه که تنش به وجود می‌آره". توقع‌نداشتن یه بعد دیگه هم داره و اون نسبت به دیگران‌ه؛ این توقعی که از دیگران داریم و بر مبنای اون انتظار داریم باهامون رفتار کنن، به‌مون اعتماد کنن و حتی گاهی نیازهامون رو رفع. به مری گفته بودم که باز تو شانس آوری اکس‌ت هزارات کیلومتر ازت دورتره و توی خیابون با کس دیگه‌ای نمی‌بینی‌ش که قلب‌ت رو هزار تیکه کنه و زخم کهنه‌ات رو تازه. بخشی از ذهن‌م خشم‌گین بود، بابتِ اعتمادی که در گذشته کرده بودم حس می‌کردم به‌ش خیانت شده. وقتی از این زاویه می‌بینم‌ش متوجه می‌شم که اصلا ومی نداره یک نفر بعد از کشمکش‌هاش با یه فرد نخواد طناب زندگی‌ش رو دوباره از سر بگیره. حقِ طبیعیِ آدم‌ه، و حتی ربطی هم به ‌من نداره. گاهی غم‌گین‌کننده‌س، اما "زندگی سوپرمارکت نیس که ما توش احساساتی رو که دوس داریم انتخاب کنیم و بقیه رو توی قفسه‌ها بذاریم." زندگی یه هول-پکج‌ه، ملغمه‌ای از همه‌ی احساسات و شرایط سخت‌و‌آسون و مشکلات و بلبشوها و باقیِ نگفته‌ها. نمی‌شه توقع داشت فقط اون تیکه قشنگه رو داشته باشیم و بقیه رو به امونِ زئوس رها کنیم. باید بپذیریم که زندگی همین‌ه، بپذیرم.

.I’m done being the voice of reason, it’s exhausting

در عوض، این گوش دادن‌ه که باید بیاموزم. رهاکردنِ این عطشِ بی‌انتهایِ نصیحت‌کردن و مشکل‌گشای یک‌دقیقه‌ای‌بودن، فقط گوش‌دادن. نیازی نیست به خودمون تلقین کنیم که ما خیرشون رو می‌خوایم و صلاح‌شون رو به‌تر از خودشون می‌دونیم و سرمون رو توی زندگی‌شون کنیم. بهتره بذاریم حرف‌شون رو بزنن؛ اگر خودشون بخوان، به موقع‌ش، نظرمون رو می‌پرسن. حرف‌زدن راحت‌تر از انجام‌دادن‌ه، شاید برای همین‌ه که نصیحت‌کردن به بقیه راحت‌تر این‌ه که خودِ آدم برای خودش کاری کنه. دیگه دست‌دست‌کردن و معطل‌کردن تحت عنوان مهربونی یا  کمک به بقیه برای بالاکشیدنِ خودشون کافی‌ه. به‌تره اندک وقتی رو که داریم اول صرف خودمون کنیم، بعد حرص و جوش بقیه رو بخوریم.  نق‌زدن چیزی رو درست نمی‌کنه، باید برای این روح سیاه و سنگین کاری کرد. وقت‌ش‌ه یکم از مثلا مهربونی‌ای که  یعنی برای دیگران‌ه و باهاش از خودم فرار می‌کنم رو برای خودم خرج کنم، از کالبدِ تظاهر بیرون بیام و سعی کنم برای خودم باشم نه برای تصویری که توی ذهن بقیه دارم. برای خودم، چه واژه‌ی غریبی؛ انگار که مدت‌هاست نشنیده‌ام‌ش.

.DotA

شب‌ها قبل از خواب سعی می‌کنم مدیتیت کنم، یا صبح وقتی کمی زودتر بیدار می‌شم. ذهن‌م نمی‌تونه روی هیچ تمرکز کنه و ساکت بشه، دائم استراتژی می‌چینم و با هیروهای مختلف توی ذهن‌م راه‌های متعدد رو امتحان می‌کنم و همون‌جا گیر می‌کنم. گاهی خیال می‌کنم دوتا2 برای حواس‌پرتی و دوری موقت از زندگی واقعی گزینه‌ی مناسبی نیست، ذهن رو بیش‌از اندازه اشغال می‌کنه و جذابیت بالاش پتانسیل شگفت‌آوری در اعتیاد به‌ش می‌ده. برای توصیف‌ش باید یه سیاه‌چاله رو در نظر گرفت که وقتی از حد مجاز جلوتر بری تو رو می‌بلعه و می‌بینی زمان‌های طولانی مشغول بازی و بازی و بازی و بازی بودی و چون انتهایی نداره، ‌نمی‌تونی تموم‌ش کنی و ازش بیرون بیای. انرژی، وقت و زمانِ آدمی رو می‌بلعه و تو رو با هیچ تنها می‌‌ذاره؛ شیوه‌ی مدرن اعتیاد. :)) یه چیزِ دیگه هم عجول‌شدن‌ه. ریسپان‌های یک‌دقیقه‌ای طولانی‌ترین زمان محسوب می‌شن، فایند‌مچ‌های قبل از شروع خیلی طول می‌کشن و چون ذهن به بازه‌های بیست-چهل‌دقیقه‌ای عادت می‌کنه، قوه‌ی انجام فعالیت‌های طولانی‌تر و به مرور گرفته می‌شه. در این بین، ذهن توی اون دقایق کوتاه هم می‌خواد خودش رو سرگرم و مشغول نگه داره و همین باعث می‌شه آدم به پرخوریِ عصبی، پرخوری و ایراد توی رژیم غذایی‌ش روانه بشه. برای امروز کافی‌ه. احساس می‌کنم کمی که قدم بزنم و با خودم هضم کنم شرایط رو، به‌تر بشم. بقیه‌اش بمونه برای بعد.

I had been looking for a word. A big complicated word, but so sad. Now I’ve

."found it. It’s "Alive


فکر می‌کنم یکی از چیزهایی که پتانسیل ایجاد هراس دارن، ناشناخته‌ها هستن. این مسئله یکی از علت‌های ممانعت از گسترش تجربیات جدیده(این مای کیس، ات لیست.). یکی از دلایلی‌ که من رو به یک novelty seeker تبدیل کرد، مبارزه با همین ترس بود؛ اما هرگز به ذهن‌م خطور نکرد که امتحان‌کردن مسیرهای مسافرتی‌ای که نمی‌شناسم‌شون و سفر به مکان‌هایی که شناخت کافی ازشون ندارم هم راهی‌ه که می‌شه طی کرد. این رو درست وقتی فهمیدم که با هجوم آدم‌هایی که نمی‌شناختم مواجه شدم؛ وقتی توی‌ شکم‌م خفاش‌ها پرواز می‌کردن و برای کم‌بود اطلاعات‌م «مجبور» بودم از کسایی که نمی‌شناختم اطلاعات بگیرم و باهاشون هم‌صحبت بشم.

Deep inside me, inside my metaphorical dungeons, are dragons. I don’t know if I can slay it or befriend it, unless I try.

خروج از کامفورت‌زون‌ها از همین‌جاها شروع می‌شه. وقتی تخت‌ گرم‌و‌نرم و روتین همیشگی زندگی رو رها می‌کنی و توی موقعیت‌هایی قرار می‌گیری که تا حالا نبودی، کارهایی باید بکنی که تا حالا نکردی و حتی شاید هیچی ازشون ندونی. مثل این‌که آدم با چندروز ورزش‌نکردن نمی‌میره، دنیا با چندروز مطالعه‌نکردن به آخر نمی‌رسه و‌ وقتی غذای خوب و خونه‌ی همیشگی در دسترس نباشه، آسمون به زمین نمی‌آد. آدم به یک‌جور توانایی انعطاف با محیط احتیاج داره؛ البته نه اون‌قدر منعطف که هیچ‌وقت مخالفتی بروز نده و همیشه خودش رو با شرایط وفق بده، در عین حال نه اون‌قدر سخت و rigid که با کوچک‌ترین خمشی دچار شکستن و عدم کارکرد بشه(آرت‌‌ن‌ساینس۲۰۱۹ :)) ).

 

هم‌سفر. هم‌سفر خیلی مهم‌ه و شرایط‌ سفر کاملاً به‌ش وابسته‌اس. تجربه‌هایی که توی جمع(های نامناسب برای من) داشته‌ام‌ و باب میل‌م نبوده، در تنهایی برام‌ لذت‌بخش‌ و‌ دل‌نشین شده. حتی بار دیگه به‌م ثابت شد که به‌ترین عمل‌کرد و پتانسیل‌م رو توی تنهایی دارم و این تنها تجربه‌کردن برام به مراتب راحت‌تر از بودن با آدم‌هاست. گاهی نگران می‌شم از این‌که حس می‌کنم ممکن‌ه توانایی درجمع‌بودن رو از دست داده باشم. البته، هنوز هم نامناسب‌بودن جمعیت یک احتمال‌ه که نباید نادیده‌اش گرفت (که حتی در اون صورت هم، عمده‌ی آدم‌ها برای من مناسب نیستن.). مواردی بودن که احساس می‌کردم دوست ندارم و ازشون دوری می‌کردم، اما علت‌ش صرفاً نامناسب‌بودن جمعیتی بود که در اون برای اولین‌بار چنین چیزی رو تجربه کردم.

این تجربه‌ی تنهاشدن با خودم به مدت طولانی یک چیز رو توی گوش‌م کوبوند که در نهایت، لیست افتخارات و خفنیت تو نیست که برات چیز زیادی رو به ارمغان بیاره. این‌ها از بیرونِ گود شاید برای بقیه خاص باشن یا شاید باعث بشن جلوه‌ی خوبی پیدا کنی؛ اما اگه از درون ترک‌ خوردی یا با خودت مشکل داری، اون‌ موفقیت‌ها صرفاً پوسته‌های زیبا برای زندگی‌ هستن. این مسائل درست زمانی خودشون رو نشون می‌دن که بی‌واسطه و به دور از هر دیسترکشنی برای مدتی با خودت در تماس باشی. حین سفرکردن آدم از چهارچوب همیشگی دیدگاه‌ش خارج می‌شه، مشکلات معمول‌ش انگار قبل از سفر از ذهن‌ش پیاده می‌شن و قراره بعد از‌ اتمام سفر مجدداً حای خودشون رو پیدا کنن. این برداشته‌شدن تمرکز از سیستم روتین زندگی مثل لنزی عمل می‌کنه که اجازه‌ی دیدن چیزهای جدید رو به آدم می‌ده. فکرکردن به چیزهایی که تا حالا درست دیده نشدن، تمرکز روی ابعادی که تا‌به‌حال متوجه‌شون نشدی و دیدن‌ دنیا(و خود) از یه پنجره‌ی جدید.

 

من آدم سفرهای ماجراجویانه نیستم، یا حداقل در حال حاضر این‌طوری فکر می‌کنم. نه این‌که سفرکردن رو دوست نداشته باشم یا نخوام سفر کنم، اما در گذشته نوع نگاه متفاوتی به این تجربه داشتم؛ بچه‌تر که بودم خیال می‌کردم اگر آدم هر ماه از سال یک سفر نره یعنی زندگی‌ش ناقص‌ه، سفر رو مساوی با ماجراجویی و پویابودن می‌دونستم و بسیار مشتاق‌ش بودم. اون زمان توانایی زیادی نداشتم و نمی‌تونستم‌ جایی برم، اما الان که می‌تونم برم هم علاقه‌ای به اون شدت به‌ش ندارم. نسخه‌ی کوچکی از «در طلب آن‌چه نیست و بی‌میل به آن‌چه هست.» با این حال، فهم این مسئله یک یک‌جور خودکاوی‌ه که با خودش مقداری رهایی می‌آره؛ در حالی که جو «تعطیلات کجا بریم سفر؟» همه‌جا رو پر می‌کنه، دونستن این‌که چنین کاری زیاد به مذاق من نمی‌خوره موجب می‌شه راحت‌تر بتونم با خودم کنار بیام که چرا جایی نرفتم و در عوض فعالیت دیگه‌ای رو انتخاب کردم.

 

Everyone gets stuck somewhere, eventually. Everything end and here was the end of my story.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Chris گروه تولیدی نساجی تاراتکس هيتما دل نوشته های یک مرد iraqiea Misto derekqe situs نمایندگی محصولات چوبی و دکوراتیو NB پدرام سازه سرافراز